این داستان واقعی است سیزده بدر بود آنروز برخلاف روزهای قبل آفتاب دلچسبی داشت مردم فوج فوج از خانه هاشان بیرون می زدند تا مثل هر سال سیزده خود را به اصطلاح به در کنند سر و صدای خاصی در طبیعت پیچیده بود از صدای دلنشین پرندگان گرفته تا سرو صدای شادی بخش کودکان ، که در کوچه پس کوچه های روستا به گوش می رسید هر کس سعی می کرد آنروز را به بهترین نحو ممکن سپری نماید کم کم آفتاب داشت بالاتر می آمد و نور پر فروغش را به تمام دشت و بیابان نثار می کرد آنروز حاشیه رود خانه پرآب علی آباد قلعه شاهرخ زیبا و دیدنی بود رودخانه ای که این فصل سال امواج خروشانی داشتو پذیرای مهمانانی آشنا و غریب بود نزدیکیهای ظهر بود و جمعیت لحظه به لحظه داشت به جمعیت حاضر اضافه می شد به حدی که جای سوزن انداختن نبود زن و مرد ، پیر و جوان ، کوچک و بزرگ ، همه تن به آفتاب بهاری داده بودند و هر یک سور و ساتی به هم زده بودند بوی آتش و دود ، بوی کباب و آدم را مست می کرد با خودم فکر می کردم ،  انسانها در این لحظات خاص چقدر ا
آخرین مطالب
آخرین جستجو ها